رمان روز های طلایی (خاطرات بلک پینک) پارت 2
یکی از اونا صورت گردی داشت و موهاش چتری بود اون یکی قد درازی داشت و دختر پشت سریشونم هم بدک نبود
داشتم بقیه رو آنالیز میکردم که با صدای جنی به طرفش برگشتم
_ دخترا این دوست جدیدمونه اسمش جیسوعه
_ سلام من کیم جیسو هستم
_سلام من لیسا هستم امیدوارم دوستای خوبی باشیم
از لحجه اش فهمیدم کره ای نیست ولی خیلی راحت کرهای صحبت میکرد به طوری که خوددمم تعجب کردم
با صدای جنی به خودم اومدم و هواسمو جمع کردم
_ بزار بقیه رو بهت معرفی کنم این دوستمون میونه و دختر کناریش جینی هست
اون دختری که جنی بهم گفته بود اسمش میونه گفت:
_از ملاقات با تو خوشحالم جیسو
جینی هم که کنار میون وایساده بود یه خورده به خودش زحمت داد و دهنشو باز کرد و گفت
_منم همینطور
با اون قد درازی که داشت روش میومد دختر شیطونی باشه ولی بر خلاف قیافه اش خیلی کم حرفه
جنی که پیش من وایساده بود گفت_من میتونم تو رقصا کمکت کنم رقص پایه رو بلدی
با حالت گیجی بهش خیره شدم رقص پایه دیگه چی بود
_ نه من تا به حال نرقصیدم اصلا رقص پایه چیه
_مثل اینکه باهات خیلی کار داریم
لیسا بهم گفت _منم کمکت میکنم جیسو اونی
میون که دیگه تغییر جا داده بود و رو تختش نشسته بود گفت
_از فردا کلاسات شروع میشه در روز پنج بار باید بری کلاس وقت های آزادم باید تمرین کنی و ماهی هم باید یه رقص کامل تحویل کمپانی بدی باید خیلی تمرین کنی تا بتونی تو یه گروه دبیو کنی و راجب روز های تعطیل فقط پنجشنبه ها تعطیله
آخه مگه میشد کل روزو تمرین کرد اصلا کسی هست که بتونه دووم بیاره ، آره مگه جنی بقیه رو نمیبینی اونا نزدیک یه ساله که تو کمپانین اگه اونا دووم میارن منم میارم نباید منفی فکر کنم منم میتونم
جنی گفت
_مطمئن باش خیلی سریع عادت میکنی منم اول مثل تو بودم ولی بعدش همه چی برام جا افتاد راستش زندگی تو اینجا خیلی سخته من الان چند ماهه پدر و مادرم رو ندیدم و پشت تلفن باهاشون حرف میزنم
حرفاشو با بغض میزد طفلکی جنی حتما براش خیلی سخت بوده نگاهم رو به لیسا دوختم ازش خوشم میومد همیشه میخندید دختر با نمکی بود و خیلی مهربون بود بعد از چند دقیقه دیدم لیسا از خوابگاه بیرون رفت
به جنی گفتم
_لیسا رفت بیرون چیکار کنه
_الان وقت شامه رفته که شامو بیاره
_مگه صبحانه و ناهار و شامو کی میدن
_صبحونه رو ساعت 7 صبح میدن ناهارو ساعت 1 ظهر میدن شامم رو که ساعت 10 میدن
_متوجه شدم
دیدم که در باز شد و لیسا از لای در بایه سینی غذا اومد
میون گفت
_من که خیلی گشنمه
_منم
همگی دور سینی نشستیم و شروع کردیم به غذا خوردن وقتی غذا تموم شد بلند شدیم جنی گفت
_یه ساعت دیگه وقت خوابه
دلم میخواست همونجا بگیرم بخوابم و نمیتونستم
تا اینکه ساعت یازده شد و من بالاخره میتونستم بخوابم
پریدم رو تخت و تخت رو بغل کردم واقعا من چقدر خوابو دوست داشتم
_ شب بخیرجیسو اونی
صدای لیسا بود منم بی جواب نزاشتمش
_شب بخیر
طولی نکشید که پلکام سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفتم
دوستان از رمانم خوشتون اومده یا نه