ج

 

 

 

دو ماه بعد

 

 

داشتم تو سالن راه میرفتم که شخصی محکم بهم برخورد کرد 

سرمو بلند کردم یه پسر بود با پوستی خیلی سفید و موهای مشکی 

همون جور که داشتم نگاهش میکردم گفت

- ببخشید 

و بعدش رفت 

ولی من اصلا متوجه نشدم هنوز مات اون پسر بودم 

تا به خودم اومدم دیدم رفته 

حتی نتونستم اسمشم بپرسم 

به طرف خوابگاه رفتم 

جنی که طبق معمول داشت با گوشیش ور می رفت گفت

- چی شده دمغی 

- هه هیچی نشده

به طرف تختم رفتم و روش دراز کشیدم

داشتم به اون پسری که چند دقیقه پیش دیدمش فکر میکردم

هر کاری میکردم بهش فکر نکنم نمیشد 

چند بار رو تخت غلت زدم که جنی گفت 

- چیشده اونی انگار امروز اصلا حالت خوب نیست

هیچ جوابی بهش ندادم 

تو افکارم غرق بودم که لیسا شاد و شنگول اومد تو 

پرسیدم 

- چی شده کبکت خروس میخونه 

- هیچی نشده 

- ولی اون لیسایی که من میشناسم همینجوری شاد و شنگول نیست

جنی گفت 

- راست میگه چی شده

لیسا گفت 

-انگار شما دو تا نمیخواین دست از سوال پیچ کردن من بردارین

چیزی نشده

جنی گفت 

- تو گفتیو ما هم باور کردیم

حوصله کل کل کردن نداشتم 

تنها چیزی که الان می تونست منو از فکر اون پسر نجات بده خواب بود

بالیشتو گذاشتم رو سرم ولی هر کاری می کردم خواب نمیرفتم 

من همیشه هر وقت اراده می کردم خواب می رفتم

با کلافگی بالشتو به طرف دیوار پرت کردم 

و پامو روی تخت کوبوندم 

ای کاش حداقل یه بار دیگه میدیدمش تا اسمشو ازش میپرسیدم

به سمت جنی رفتم خواستم ازش در مورد کار آموزای پسر سوال کنم ولی پشیمون شدم

بلند شدم و از خوابگاه زدم بیرون جنی گفت

- دیر نکنیا مگر نه شام گیرت نمیاد

نمیدونم میون و جینی کجا رفته بودن که اصلا پیداشون نبود 

داشتم قدم میزدم که میونو اون جلو دیدم به سمتش رفتم