ج

- می را صدام کن

- باشه ممنون 

از در اتاق بیرون زدم 

کل بدنم درد می کرد 

تازه این اولشه ، کلاسا تموم شده بودن به سمت خواب گاه رفتم و طبق عادت همیشگیم پریدم رو تخت 

چه روز خسته کننده ای بود

چشمامو بسته بودم 

که صدای خنده چند نفرو شنیدم 

داشتن به سمت خوابگاه میومدن 

جنی و میون وارد خوابگاه شدن 

پوفی کشیدم و رو به میون که داشت میخندید گفتم

- میون مگه نگفتی کلاسا اسونن

- تازه اولشه اونی خودت عادت میکنی

سر مو کردم زیر پتو 

دیگه داشت کمکم خوابم میومد که با صدای جیغ لیسا پریدم تو هوا 

- سوسک ، سوسکه 

جنی گفت 

- بگیرش 

- نمیتونم خودت بگیرش 

چشامو مالوندم و از رو تخت پایین اومدم رفتم سمت جعبه دستمال کاغذی و یه دونه دستمال برداشتم

به سمت سوسک رفتم و با دستمال برش داشتم 

به طرف جنی و لیسا گرفتمش 

لیسا که خودشو جنی داشتن میدوییدن گفت 

- اونی ببرش من می ترسم ببرش 

سوسکو دور دستمال پیچوندم و بعدش از پنجره انداختم پایین 

نگاه به صورت جنی و لیسا کردم 

و زدم زیر خنده از شدت ترس داشتن سکته میکردن

میون اومد داخل و گفت 

- چه خبرتونه کل کمپانیو گذاشتین رو سرتون 

بعد یه نگاه به لیسا و جنی کرد و مثل من زد زیر خنده 

قیافشون خیلی خنده دار بود 

جنی پاشو کوبید رو زمین و گفت 

- نخندین مگه دلقک دیدین اینجوری میخندین 

اینو که گفت بیشتر زدیم زیر خنده

وقتی خندمون تموم شد 

به طرف تخت رفتم 

رفتم زیر پتو 

ساعت تقریبا 11 شب  بود 

چشامو بستم و خوابم برد 

داشتم خواب میدیدم که با صدای جنی بیدار شدم 

- اونی بیدار شو کلاس دیر میشه ها 

خمیازه ای کشیدم و بیدار شدم 

به سمت کمد لباس رفتم و لباسامو عوض کردم 

سرمو به سمت جنی برگردوندم و با حالت سؤالی پرسیدم 

- بقیه کجان

- بقیه رفتن ، فقط منو تو خواب موندیم 

عجله کن الان کلاس دیر میشه 

به سمت کلاس رفتیم 

در زدم و وارد اتاق شدم 

خداروشکر می را هنوز نیومده بود