یه زن و مرد با یه دختر که بنظر میومد از من بزرگتر باشن از ماشین پیاده شدن
جیسو به سمت اون دختره رفت و همو بغل کردن
بعد اون زنه اومد سمت من
-سلام
-سلام دختر گلم تو دوست جیسویی نه جیسو همش از پشت تلفن از تو تعریف میکنه
جیسو اومد سمتمون
- مامان این جنیه
-واقعا فکر کردم میونه
در جوابشون لبخندی زدم
اون دختری که کنار جیسو بود اومد سمتم
- سلام من جی یونم خواهر جیسو
- خوشوقتم
جیسو این دفعه جواب داد
- جی یون این دوستم جنیه
-همونی که همش ازش صحبت میکردی
بعد دستشو به سمتم دراز کرد
منم به گرمی دستشو فشار دادم
-بریم دیگه
سوار ماشین شدیم
خانواده جیسو واقعا خانواده مهربونی بودن
و من خوشحال بودم
جیسو
تو ماشین بودیم و همه سکوت کرده بودند
که من سکوتو شکستم و گفتم
- داریم کجا میریم
- میریم خونه
- وای چقد دلم برای خونمون تنگ شده
- مامان داداش برای چی نیومد
- نمیدونم جایی کار داشت
جنی با لحن تعجبی پرسید
- جیسو مگه داداشم داری
- آره یه داداش دارم یه دوسه سالی ازم بزرگتره
اونم چه داداشی یه داداش تخس و کم حرف
- اینجوری صحبت میکنی آدم میترسه نگاهشم کنه
- آره از اونایی که خیلی زود عصبی میشن
- خدا کنم داداشت امروز نیاد خونه
با این حرف جنی همه زدن زیر خنده
- چرا
- چون بنظرم با این همه خصلت بدی که داره نیاد بهتره