جنی گفت 
-تو باید کارآموز جدید باشی 
هیچ حرفی نزد حتی دریغ از یه سلام
من گفتم از آشنایی با تو خوشحالم
و دستمو جلو بردم 
دختره که انگار کمی تردید داشت
دستشو جلو آورد و دستمو گرفت
لیسا که انگار خیلی خوشحال بود گفت
- چه گیتار قشنگی میشه برامون بزنی
دختره که انگار چندان خوشحال نبود 
جواب داد 
- نه ، نمیتونم 
لیسا که انگار جا خورده بود پرسید برای چی
-بنظر من بهتره به من به چشم یه رقیب سر سخت نگاه کنید
چون من بطور حتم دبیوت میکنم
و باید بگم که من از فامیلای رئیس کمپانی هستم 
چه بخواین چه نخواین من عضو گرل گروپ جدید هستم
و بهتره فکر مبارزه با منو کنار بزارید 
به وضوح جا خورده بودم 
هنوز نیومده میگه من قراره دبیو کنم
ولی ترجیح دادم ساکت باشم 
میون گفت 
- ما همه اینجا یه دوست هستیم و مثل خواهر همدیگه رو دوست داریم چرا باید به فکر رقابت با هم باشیم
چرا با ما دوست نمیشی مطمئنم دوستای خیلی خوبی میشیم
-ترجیح میدم دوست نباشیم
و گیتارشو روی دوشش انداخت و رفت
به طرف یکی از تخت های آخر سالن که از ما خیلی دور بود
گفتم 
- چرا اینجوری کرد
میون در حالی که میخندید گفت
-خدا به دادمون برسه ما چجوری میخوایم با این اخلاقش صبحمونو به شب برسونیم
لیسا در حالی که داشت اداشو در میاورد گفت 
-من یکی از فامیلای رئیس کمپانی هستم چه بخواین چه نخواین عضو گرل گروپ جدید هستم
همه زدیم زیر خنده جنی گفت
- باید اعتراف کنم داخل ادا در آوردن خیلی ماهری 
گفتم 
-داره میاد این سمت 
همگی ساکت شدیم وقتی از سالن رفت بیرون سرو صدا ها دوباره بلند شد
با خودم فکر کردم که من چقدر این دخترارو دوست دارم 
و تصور اینکه من ازشون دور باشم خیلی برام سخت 
ولی بالاخره یه روزی می رسید 
که ما باید از هم جدا میشدیم
یک ماه بعد
خواب بودم که احساس کردم یه نفر داره تکونم میده زیر چشامو باز کردم دیدم که جنیه
-بیدارشو دیگه کلاس دیر میشه
آخر من از دست تو دق میکنم 
با حالت خواب آلودی گفتم
- ولم کن میخوام بخوابم هاممم!!
ولی جنی تکون دادنشو بیشتر کرد
-که بیدار نمیشی هاننن 
الان بیدارت میکنم 
احساس خیسی کردم 
از جام پریدم و اطرافو نگاه کردم
جنی با یه لیوان بالای سرم بود
به جنی نگاه کردم که داشت با یه لبخند پیروزمندانه منو نگاه میکرد
خواب از سرم رفته بود 
بلند شدم و با خنده گفتم 
-این‌دفعه تو بردی ولی مطمئن باش یه روزی تلافی این کارتو می‌کنم
دستمو کشید و منو به سمت کمد برد
پرسیدم
-خوب حالا ساعت چنده
-سه شب
چشمامو محکم بهم فشار دادم
- کلاسا که همیشه از ساعت چهار شروع میشن
-میدونم ولی ما که نمیخوایم بریم کلاس ، میخوایم بریم بیرون بگردیم
یه لباس سفید ساده آستین کوتاه در آورد با یه شلوار مشکی رنگ
-این خیلی تنگه نمیتونم بپوشمش
- این آبیه خوبه
-آره ، خوبه
- پس بزن بریم
لباسامو پوشیدم با هم دیگه زدیم بیرون
-خب حالا بریم کجا ؟
-اومم بریم پارک 
-نه زیاد اونجا رفتیم
-پس بریم دریا 
-آره با این پیشنهادت موافقم
از اونجایی که کمپانی نزدیک دریا بود تصمیم گرفتیم پیاده بریم
دست همدیگه رو گرفته بودیم و داشتیم راه میرفتیم
جنی گفت
-من خیلی خوشحالم که همچین دوستی دارم
من تک فرزند و هیچوقت خواهر نداشتم ولی اونی تو مثل خواهر خونی خودمی و من از صمیم قلب دوست دارم و ما هیچ وقت از هم جدا نمیشیم
لبخند زدم و گفتم
-منم با اینکه خواهر دارم ولی تو رو هم مثل خواهر خودم دوست دارم و فکر اینکه یه روز قراره ما از جدا بشیم برام خیلی سخته
، ولی مطمئن باش اون روز هیچوقت نمیرسه و ما تا ابد خواهرای هم میمونیم حتی اگه تو اون ور دنیا هم باشی

و دست جنی رو محکم فشار دادم
حدود یه ربع ساعتی پیاده روی کردیم 
-رسیدیم
طبق معمول رفتیم روی همون تخت سنگ همیشگی نشستیم
به جنی نگاه کردم که تو افکارش غرق شده بود
این صدای برخورد محکم آب ها بود که به سنگها میخورد و سکوت رو می شکست 
دریا رو بیشتر از هر جایی دوست داشتم چون بهم ارامش میداد