رمان روز های طلایی (خاطرات بلک پینک) پارت 1
وارد کمپانی شدم احساس ناتوانی میکردم نمیدونستم که چی در آینده منتظرمه
به طرف سالن رفتم استرس زیادی داشتم شخصی به طرفم اومد
_شما کار آموز جدید هستید
_بله من کیم جیسو کار آموز جدیدم
_خوشبختم جیسو
_میشه بهم بگید خوابگاه کجاست ؟
_مستقیم به جلو برید و بعدش به سمت چپ
_ممنون
هر کاری میکردم تا خودمو عادی نشون بدم نمیشد آخرش این استرسه کار دستم میداد
با قدم هایی لرزون به طرف خوابگاه رفتم دستمو سمت دستگیره در دراز کردم
در رو باز کردم و وارد خوابگاه شدم نفس عمیقی کشیدم کمی جلو رفتم و به اطراف نگاه کردم همینطور که داشتم اطرافو نگاه میکردم کسی از پشت سر بهم گفت
_سلام
قلبم اومد تو دهنم این دیگه کی بود سرمو چرخوندم عقب و دیدم دختر زیبایی روبروم وایساده
_سلام من جنی کیم هستم تو باید کار آموز جدید باشی
_سلام من کیم جیسو هستم بله ، من کار آموز جدید هستم
_ از ملاقات باهات خوشحالم امیدوارم دوستای خوبی بشیم
_ منم همینطور
_راستی چند سالته
_16 سالمه
_پس یک سال ازم بزرگ تری من 15 سالم هست پس تو جیسو اونی هستی
خنده ام گرفت هنوز استرس داشتم ولی یکم کم شده بود خوشحال بودم که تونستم دوست پیدا کنم جنی دختر مهربون و خوش قلبی بود و من از این بابت خیلی خوشحال بودم
_ می خوای اینجا رو بهت نشون بدم
_میشه بهم بگی کجا وسایلم رو بزارم
دستمو گرفت و منو به سمت دیگه ی خوابگاه برد
_ اینجا تخت خوابته می تونی وسایلت رو تو این کمد بزاری
زیاد بد نبود یه تخت خواب فلزی بود با یه کمد چوبی
_ ممنون
هنوز اونقد بهش عادت نکرده بودم که باهاش غیر رسمی صحبت کنم
_بزار بقیه رو بهت معرفی کنم
تا اسم بقیه اومد دلشوره ی عجیبی گرفتم
به طرف چند تا دختر رفتیم
_ما جمعا پنج تا کارآموز بودیم و حالا با تو میشیم شیش تا
به جلو نگاه کردم سه تا دختر جلوم ایساده بودن سعی کردم نخندم ولی نمیشد آخه به ترتیب قد وایساده بودن