آسمان در شب

 

 

 

بازم این اشک بود که رو صورتم جا خوش کرده بود

خدااا اخه چرا من 

چرا منننننننن

تو تاریکی قدم میزدم خودمم نمیفهمیدم کجا میرم 

فقط میخواستم جایی برم که دست هیچ کس بهم نرسه

اشکامو پاک کردم 

اون لیاقت منو نداشت 

یه لحظه به خودمم اومدم من کجا بودم

 

ترس برم داشت من تو این کوچه تنگ تاریک چیکار میکردم

 

گوشیمو برداشتم نگاهم رو به تماس های بی پاسخی که مامان و بابا گرفته بودن دوختم

پشیمون شدم که بی خبر گذاشتمشون

با مامان تماس گرفتم ولی بر نداشت

دیگه کم کم داشتم میترسیدم

احساس کردم کسی پشت سرمه 

سرمو برگردوندم ولی کسیو ندیدم

دوباره شماره مامان رو گرفتم ولی این دفعه آنتن گوشیم رفته بود

اشکام روانه صورتم شد

حالا من باید چیکار میکردم

قدم های کسیو پشت سرم حس میکردم

سریع سرمو برگردوندم

 

 

 

 

هیچ کس نبود

ترس مثل خوره تمام وجودمو گرفته بود

 

 

تا به خودم اومدم دیدم دستمالی روی دهانم گذاشته شده

و بعد سیاهی مطلق

 

 

 

 

چشامو به سختی باز کردم من اینجا چیکار میکردم

 

 

 

همه چیز جلوی چشام زنده شد

 

 

روی دهنم رو با پارچه بسته بودن 

 

دستو پاهامو هم با طناب بسته بودن

 

 

 

 

گلوم خشک شده 

 

 

شروع  کردم به سر و صدا کردن

 

 

مردی وارد اتاق شد

 

 

- بهتره زیادی به خودت فشار نیاری کوچولو 

 

نگاه پر التماسم رو بهش دوختم

 

به پارچه روی دهنم اشاره کردم 

 

انگار یکم دلش به حالم سوخت که پارچه روی دهنم رو برداشت

 

 

با برداشته شدن اون پارچه روی دهنم احساس کردم دوباره جون گرفتم

 

 

چند تا نفس عمیق کشیدم 

 

و با صدای که از ته چاه در میومد گفتم

 

- من برای چی اینجام شما با من چیکار دارین

خواهش میکنم بذارید برم

 

- بزودی خودت میفهمی

 

بعد اومد پارچه روی دهنم رو بست

 

من باید فرار میکردم 

 

یاد اون چاقویی که همیشه تو جیب مانتوم بود افتادم

 

درش اوردم و شروع به بریدن طناب ها کردم

 

 

بلند شدم

 

به سمت در رفتم 

 

شب بود 

 

نگاهم به دو تا نگهبان که جلوی در خوابشون رفته بود کرد لبخند عمیقی زدم

 

و دستام و بهم کوبیدم 

 

پاورچین پاورچین به سمت در رفتم و اروم از اتاق در اومدم از کنار اون دو تا نگهبان رد شدم

داشتم میرفتم که پام توی یه سیم گیر کرد و محکم افتادم زمین

 

 

نگهبان ها بلند شدن

 

 

صدای یکیشون رو شنیدم که داد میزد 

 

- داره فرار میکنه

 

با سریع ترین سرعتی که داشتم 

 

دویدم

 

 

 

 

نگهبانم پشت سر من میدوید

 

 

نفهمیدم چیشد که راهمو کج کردم و رفتم تو جنگل

 

 

پشت یه درخت قایم شدم نگهبان که انگار منو گم کرده بود مسیرشو کج کرد و رفت

 

صداشونو شنیدم که میگفتن 

- لعنتی چطور تونستی بزاری فرار کنه

 

- ببخشید قربان

 

با سیلی که اون مرد تو گوش نگهبان زد مثل برق زده ها پریدم

 

و همینم باعث شد که منو ببینن

 

- رییس اونجاس

 

هیچ چیزو نمیدیدم

 

فقط با تمام توانم میدویدم

 

دیگه رمقی برام نمونده بود به یه درخت تکیه زدم

 

 

صدای نفس نفسام کل جنگلو برداشته بود 

 

به آسمون خیره شدم

 

پیدام کرده بودن با اخرین توانی که داشتم دویدم

 

با تیری که تو هوا زدن ترسم بیشتر شد

 

و سرعتم بیشتر لنگون لنگون میرفتم

 

با تیری که به پام خورد افتادم رو زمین 

و از روی تپه غلت خوردم به پایین

 

جیغی زدم

 

و بعد چشمام سیاهی رفت